رمان تبهکار 1
· 28 مهر · خواندن 1 دقیقه لبخندی فریبنده
ظاهری مرتب و دل برنده
رفتار جنتلمنانه
مهربون و معدبه
خوشتیپه
لبخندی درخشان که هیچوقت بهش شک نمیکنی
اون خود شیطانه
.................
-بزارم زنده بمونی هوم؟
دختر با التماس سر تکان داد که مرد با یک شلیک به سرش کارش را یکسره کرد
-پس نباید نزدیک من میشدی
خیره به جسد دختر اشاره کرد جسدش را گم و گور کنند
گوشه مبل چرمی نشست و لبخندی روی لبش نشست به فرشته اش فکر میکرد ؟نه نه او حوا بود
عشق بین شیطان و حوا
لبخندی که محکوم بر مرگ بود روی لبانش نشست او نامه ای که از عشقش دریافت کرده بود را برداشت و نامه را برای بار هزارم خواند
((تا ابدیت پیش تو خواهم بود هزاران بار به دنیا خواهم امد تا تورا لحضه ای ببینم ))
او هنوز امیدوار بود به تناسخ حوا میدانست در همان حوالی است فقط باید صبر میکرد تا دوباره او را ببیند
در این سالها ذره ای کسی انگشتش به شیطان میخورد محکوم به مرگ بود
چشمانش را بست برای هزارمین بار در این سالها او را تصور کرد خیلی نزدیک شده بود به او به عشقش به حوا
تنها کسی که او را گناهکار کرده بود.!
شاید این دلیلی بود که او عاشق حوا شده بود