جنگ طایفه ها قسمت 1
· 5 آبان · خواندن 2 دقیقه -ای دختر کوروش !شنیدم اینطور صدایت میکنند هع !ببینم چطور جرعت کردی در مقابل ما به ایستی
اطرافیان قاه قاه میخندیدن و مسخره میکردن ولی
ملکه ایرانی
دختر کوروش (واقعا دختر کوروش نیست)
اهورایی
با اخم و تاسف به انها نگاه میکرد به سربازانش اشاره کرد فعلا کاری نکند از اسبش پیاده شد و سمت طایفه دشمن رفت
_سپاس یزدان دختر ایرانیم .شاه ایران دختر کوروش منم!
قاه قاه اطرافیان خاموش شد سر دسته طایفه گرگان نزدیک امد و گفت:
+بگو بینم ضعیفه چطور جرات میکنی درباره هویتت با ما شوخی کنی
سر دسته امد دستش را روی شانه رکسانا (ملکه ایرانی)بگزارد که در یک حرکت ملکه جاخالی داد بدون هیچ لمسی به او زیر پایی زد و باعث
شد سر دسته با درد بر زمین فرود اید همه جا سکوت برقرار شد تنها صدایی که سکوت را میشکست ریز ریز خندیدن رکسانا بود
سر دسته عصبی بود بلند شد و خواست سمت ملکه هجوم بیاورد که سربازان جلویش را گرفتند رکسانا دستش را بالا اورد
_من برای صلح امده بودم ولی انگار شما ها خواهان صلح نیستید !
سر دسته چیزی نگفت و در عوض سمت طایفه خود برگشت رکسانا سوار بر اسبش شد
_برمیگردیم به قلمرو
***
رکسانا از پنجره اتاقش بر همه چیز نظاره گر بود رفتار خشونت امیز طایفه گرگان را درک نمیکرد ! چه معنی داشت با صلح مقاومت میکردند در حالی که به نفع همه میشد
با یاد اوری سر دسته گرگان اخم کرد ممکن بود او طایفه را گمراه کرده باشد ؟
دامنش را تمیز کرد و بلند شد و از اتاقش بیرون رفت سعی میکرد بر همه جا نظارت کند سر تکان داد و به حیاط پشتی رسید کنار ان حوض بزرگ نشست
ناگهان با خیس شدن صورتش شوکه به روبه رویش نگاه کرد با دیدن خواهرش ماندانا خندید و اب را سمتش پرتاب کرد هردو در حال شیطنت و بازی بودند
ماندانا 10 ساله بود رکسانا 21 ساله
بعد از کمی بازی رکسانا با خواهرش زیر نور خورشید صحبت میکردند ماندانا از همبازی اش که خاتون باشد میگفت و رکسانا از تلاشش برای صلح
یکی از خدمت گزاران قلمرو سمت رکسانا امد با ادعای احترام گفت
_ببخشید مزاحمت ایجاد میکنم سلطان بیگم ولی اگه مشکلی نداره چند لحضه برای صحبت با مشاور تشریف میارین ؟