رویایـی مخفـ✯ی P-3
· 27 آذر 12:37 · خواندن 2 دقیقه بعد چند ساعت راه و اهنگ و مزخرف گفتن بلاخره رسیدیم سریع پیاده شدم که نازنین گفت
_خانم وایسا باهم بریم
خندیدم و گفتم
+من جلو تر میرم
سر تکون داد که اروم وارد جنگل شدم با دیدن صحنه ای خشکم زد
دقیقا شبیه رویام بود گل های رز سفیدی که کنار درخت رشد کرده بودن عجیب بود این چطور..
به اطراف نگاه کردم مه در کار نبود فقط جنگل بود اگه مه هم بهش اضافه مشد دقیقا شبیه رویام میشد با قلقلک پام سرمو پایین اوردم
شوکه چند لحضه بهش خیره شدم و خم شدم و تو دستام گرفتمش
_سنجاب کوچولو تو اینجایی؟!!!!!!!!
سنجاب سرشو کج کرده بود و نگاهم میکرد این همون سنجاب تو رویاهام بود واقعا چطور ممکن بود همچین جایی شبیه رویاهام باشه شبیه نه دقیقا مثل رویام
ولی امکان نداشت .... با صدای خش خش پا سرمو چرخوندم تا کسی که میاد رو ببینم ولی یهو با ورود نازنین و بچه ها صدا قطع شد
+وایی سنجاب دستتههه
به پروانه خندیدم همیشه از حیوون ها میترسید
سنجاب رو روی شاخه درخت گذاشتم که سمت جایی که قبلا صدا اومده بود رفت
بی توجه سمت بچه ها برگشتم که نازنین گفت
_بریم اونجا زیر انداز بندازیم
و به سمتی اشاره کرد ولی من گفتم
+نه زیر انداز نمیندازیم بدون زیر انداز میشینیم
نازی و پروانه مخالفت کردن که من و لیلی بی توجه به اون ها روی چمن ها نشستیم
که اونا هم ناچار نشستن رو چمن چند ساعتی بود اونجا بودیم و من متوجه شده بودم این جنگل همون جنگلیه که تو رویاهام بود
ولی همه چیز عادی بود تا اینکه اون سنجاب رو دیدم مطمعنم رویاهام الکی تو خوابم نمیومدن
کم کم هوا تاریک تر میشد و مه همه جارو گرفته بود دقیقا مثل رویاهام به اصرار من قرار شد فردا بیایم شب اینجا بمونیم
_نمیخواین بریم هوا داره تاریک میشه نمیتونیم همینطوری بمونیم
همه موافقت کردن و بلند شدن
+شماها برین من پشت سرتون میام
بچه ها سر تکون دادن و رفتن من بلند شدم که دیدم همون سنجاب داره از دور بهم نگاه میکنه یه حسی میگفت دنبالش برو
بلاخره دل رو زدم به دریا و دنبال سنجا ب رفتم که اونم اروم حرکت کرد که گمش کنردم همینطوری با دقت دنبال سنجاب راه افتاده بودم
که یهو از پشت دستی دور کمرم حلقه شد و دستش رو دهنم گذاشت با ترس تو جام خشکم زده بود سعی کردم دستاشو پس بزنم
ولی تا به خودم بیام منو چرخوند و همین که چشمم به صورتش افتاد.....