رمان.✞.رویای مخفی

رمان.✞.رویای مخفی

دختری که با رویاهاش درگیره تا اینکه اون رویا به واقعیت تبدیل میشه !!

رویایـی مخفـ✯ی P-5

رویایـی مخفـ✯ی P-5

𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 · 27 آذر 14:47 ·

رسیدیم خونه من پیاده شدم برم خونه که فهمیدم نازی حرکت میکنه با دست یدونه چیه نشونش دادم که 

گفت اول تو برو 

سرمو به تاسف تکون دادم روز های دیگه مثل گاو سرشو پایین مینداخت و میرفت 

همینکه وارد خونه شدم با دیدن اون همه جمعیت فامیل و اشنا و ریخته شدن برف شادی روم شوکه نگاشون کردم 

یهو از پشت پروانه و نازی و لیلی همه همزمان گفتن 

_تولدت مبارک پریییی

برگشتم سمتشون با دیدن کیک که پروانه های سبز روش داشت خندیدم و بغلشون کردم 

+بگو برا چی امروز مشکوک میزدین 

همه خندیدن که توجهم به بقیه جلب شد همه اومدن بعد یغل و ماچ چندش هرکی یه ور نشست بعد کیک همه نشسته بودیم و فیلم تماشا میکردیم

بیشتر مهمون ها رفته بودن و همه یه ور خوابشون برده بود 

پروانه و نازی  رو زمین خوابشون برده بود مامانم بلندشون کرد تا برن اتاق مهمان بخوابن 

و منم کم کم وسایل ها رو جمع کردم و تلوزیون رو هم خاموش کردم حوصله رفتن طبقه بالا تو اتاق خودم نداشتم برای همین رو مبل دراز کشیدم 

دستمو جلو صورتم گرفتم و با انگشتر شیشه ای سبزی که اون بهم داده بود بازی کردم و کم کم چشمام گرم شد ....

****

-پرنسس؟

سرمو برگردوندم و لبخندی زدم 

+بله 

اومد نشست کنارم همونطوری که به درخت تکیه داده بودم با انگشتر بازی میکردم 

_خوشت اومده ازش/؟

خندیدم و گفتم

+عاشقشم 

دستمو گرفت و انگشتش رو روی بند های انگشت دستام کشید که یاد یچیزی افتادم خواستم ازش بپرسم که زودتر گفت

_میدونم چی میخوای بپرسی اینکه چطوری یه ادمی که تو خوابته دقیقا با همون خصوصیات تو واقعیت پیداش کنی تازه از ماجرای خوبات خبر داشته باشه

برگشت سمتم و گفت

_من الان تو خوابتم ولی اینو بدون من یه ادم معمولی مثل انسان های فانی نیستم بیشتر از این از من نخوا که توضیح بدم

هوفی کشیدم با اینکه کنجکاو بودم سر تکون دادم

خیلی تخیلیه این اتفاقاتی که داره میوفته ...

***

نازی:

_پری خانوم نمیخوای بیدار شی؟

چشمامو با خستگی باز کردم

+من هنوز خوابم میاد 

خندید و بلندم کرد 

_معلوم دیروز رو مبل خوابت گرفته 

مامان:

_بچه پاشین بیاین صبحونه 

 

رویایـی مخفـ✯ی P-4

رویایـی مخفـ✯ی P-4

𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 · 27 آذر 13:04 ·

صورتش رو که دیدم انگار یلحضه فکر کردم رویاهام رو دوباره میبینم اما واقعی بود تو جنگلی که مثل رویاهام بود با کسی که تو رویام بود 

دستم سمتش گونه اش رفت 

_یچیزی بگو ..

خندید و گفت

+بهت گفتم من واقعیم تو بارو نکردی

از خوشحالی اشک کوچیکی روی گونه ام سر خورد که با انگشت شستش پاکش کرد 

از خوشحالی جیغی کشیدم و پریدم بغلش که سریع دستاشو دورم حلقه کرد که نیوفتم

_اروم پرنسس صدات رو شنیدن 

+به درک 

با این حرفم خندید

_بد دهن شدی ها

بی توجه چشمامو بستم

+مهم نیست 

دستش رو کمرم بالا پایین شد

_باید بری منتظرتن 

+ولی نمیخام برم 

_برو عزیزم فردا دوباره میای 

سرم وعقب بردم تو چشماش نگاه کردم که گفت 

_تولدت هم مبارک فرشته کوچولو 

متعجب نگاش کردم که خندید و گفت

_امروز تولدت بود تو رویا بهم گفته بودی یادت نیست؟

اره تو رویام گفته بودم ولی چطوری  ممکنه کسی که تو رویاهام بود تو واقعیت هم باشه دقیقا همه چی رو بدونه یکمی گیج شده بودم و نمیدونستم چخبره 

اروم دستاشو باز کرد 

_دوست هات منتظرتن 

هنوز گیج نگاش کردم که حس کردم یچیزی دور انگشتم پیچید سرمو پایین اوردم که با دیدن حلقه ای  که

شیشه ای بود و رنگش سبز  پاستیلی بود لبخندی رو لبم نشست همون انگشتری بود که تو رویا دستم بود

_کادوی تولدته خوب ازش مراقبت کن و درش نیار 

و همون موقع مه اونقدری زیاد شد که ندیدمش و بعدش غیب شد مثل همیشه

ولی ایندفعه واقعی بود واقعی مثل جادو بود انگار اصلا نه واقعیت بود نه رویا 

با یاد اوردی بچه ها سریع پا تند کردم برگردم برم ولی مه زیاد بود یهو سنجاب جلو پاهام شروع کرد راه رفتن  میدونستم باید دنبالش کنم 

بعد کمی راه رفتن بلاخره از اونجا اومدم بیرون با دیدن بچه ها که منتظر وایسادن سمتشون رفتم 

+خب بریم 

به خودشون اومدن و نگران بررسیم کردن 

_صدای جیغت برای چی بود

یاد جیغ خوشحالیم افتادم خندیدم و گفتم 

+کم مونده بود یه سنجاب کوچولو رو له کنم

هوفی کشیدن جوری که قانع شدن سور ماشین شدن اون ها میدونستن من از اینکه موجود زنده رو له کنم فوبیا داشتم

برای همین چیزی نگفتن 

 

رویایـی مخفـ✯ی P-3

رویایـی مخفـ✯ی P-3

𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 · 27 آذر 12:37 ·

بعد  چند ساعت راه و اهنگ و مزخرف گفتن بلاخره رسیدیم سریع پیاده شدم که نازنین گفت

_خانم وایسا باهم بریم

خندیدم و گفتم 

+من جلو تر میرم 

سر تکون داد که اروم وارد جنگل شدم با دیدن صحنه ای خشکم زد 

دقیقا شبیه رویام بود گل های رز سفیدی که کنار درخت رشد کرده بودن عجیب بود این چطور..

به اطراف نگاه کردم مه در کار نبود فقط جنگل بود اگه مه هم بهش اضافه مشد دقیقا شبیه رویام میشد با قلقلک پام سرمو پایین اوردم 

شوکه چند لحضه بهش خیره شدم و خم شدم و تو دستام گرفتمش 

_سنجاب کوچولو تو اینجایی؟!!!!!!!!

سنجاب سرشو کج کرده بود و نگاهم میکرد این همون سنجاب تو رویاهام بود واقعا چطور ممکن بود همچین جایی شبیه رویاهام باشه شبیه نه دقیقا مثل رویام

ولی امکان نداشت .... با صدای خش خش پا سرمو چرخوندم تا کسی که میاد رو ببینم ولی یهو با ورود نازنین و بچه ها صدا قطع شد

+وایی سنجاب دستتههه

به پروانه خندیدم همیشه از حیوون ها میترسید 

سنجاب رو روی شاخه درخت گذاشتم که سمت جایی که قبلا صدا اومده بود رفت 

بی توجه سمت بچه ها برگشتم که نازنین گفت

_بریم اونجا زیر انداز بندازیم 

و به سمتی اشاره کرد ولی من گفتم

+نه زیر انداز نمیندازیم بدون زیر انداز میشینیم 

نازی  و پروانه مخالفت کردن که من و لیلی بی توجه به اون ها روی چمن ها نشستیم 

که اونا هم ناچار نشستن رو چمن چند ساعتی بود اونجا بودیم و من متوجه شده بودم این جنگل همون جنگلیه که تو رویاهام بود 

ولی همه چیز عادی بود تا اینکه اون سنجاب رو دیدم مطمعنم رویاهام الکی تو خوابم نمیومدن 

کم کم هوا تاریک تر میشد و مه همه جارو گرفته بود دقیقا مثل رویاهام  به اصرار من قرار شد فردا بیایم شب اینجا بمونیم 

_نمیخواین بریم هوا داره تاریک میشه نمیتونیم همینطوری بمونیم 

همه موافقت کردن و بلند شدن 

+شماها برین من پشت سرتون میام 

بچه ها سر تکون دادن و رفتن من بلند شدم که دیدم همون سنجاب داره از دور بهم نگاه میکنه یه حسی میگفت دنبالش برو

بلاخره دل رو زدم به دریا و دنبال سنجا ب رفتم که اونم اروم حرکت کرد که گمش کنردم همینطوری با دقت دنبال سنجاب راه افتاده بودم 

که یهو از پشت دستی دور کمرم حلقه شد و دستش رو دهنم گذاشت با ترس تو جام خشکم زده بود سعی کردم دستاشو پس بزنم 

ولی تا به خودم بیام منو چرخوند و همین که چشمم به صورتش افتاد.....

رویایـی مخفـ✯ی P-2

رویایـی مخفـ✯ی P-2

𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 · 26 آذر 18:04 ·

بیخیال  به ساعت نگاه کردم همیشه صبح ها ابجی و مامان بیرون بودن 

و من غرق خواب من دلم نمیاد هیچوقت از اون خواب بیدار بشم مثل یه رویای محال شدنیه 

انگار همه چی واقعیه 

_همه چی واقعیه پرنسس

نگاش کردم اون حتی تصوراتم هم جوابمو میداد لبخند زدم و جوابشو دادم

+برای تو اره ...

قبل اینکه ادامه بدم در خونه باز شد و تصورش محو شد 

مامان اینا بودن اومدن داخل و وسایلو گذاشتن اشپزخونه با دیدن اون همه وسایل تعجب کردم 

+خسته نباشین 

مامان تشکری کرد و سری تکون داد که گفتم

_این همه وسایل برای چیه 

شونه بالا انداخت و گفت

+برای شب یلدا

یکم فکر کردم و گفتم 

_ولی 5 روز دیگه است

+از الان خریدم دیگه چند روز دیگه سرمون شلوغ میشه

شونه بالا انداختم مشکوک میزدن بیخیال شدم و سمت اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباسام یکم به خودم رسیدم

همونطوری که داشتم رژ قرمز که شباهت نزدیکی با زرشکی داشتم میکشیدم به ساعت نگاه کردم

_اوف ساعت یه ربع مونده به 12 چقدر دیر حاضر شدمم 

رژمو انداختم داخل کشوی میزم و کش و قوسی به خودم دادم 

ارموز قرار داشتیم با بچه ها بریم دور دور یا به قول نازنین خانوم پیک نیک

چشمامو چرخوندم از اتاق رفتم بیرون که مامان با دیدنم گفت

_صبحونه خوردی میری؟

به دروغ برای اینکه زودتر برم گفتم

+اره من دارم میرم 

سر تکون داد و گفت

_بسلامت

با پوشیدن پوتین هام از خونه زدم بیرون قرار بود ماشین نبرم و اون ها بیان دنبالم با دیدن ماشین نازنین 

سریع رفتم سمتش و سوار شدم 

_سلامممم

با جیغ نازی خندیدم و جوابشو دادم و با بقیه بچه ها دست دادم

+خب کجا میریم 

پروانه و نازی و لیلی نگاهی با هم رد وبدل کردن و همزمان گفتن

_جنگل رویات رو پیدا کردیم

چند دیقه خشک شده نگاهشون کردم و بعد یهو زدم زیر خنده که متعجب نگاه کردن

+اون جنگلی تو خواب من اصلا وجود نداره 

نازی با تاسف گفت

-ببین ما تو شمال زندگی میکنیم احمق اینجا یه عالمه جنگل پیدا میشه  چرا یکیش شبیه جنگلی که تو ذهن توعه نباشه؟

پروانه چرخید سمتم

+خودت جنگل رویاهات رو برامون نقاشی کشیدی ما هم دقیقا شبیه اون رو پیدا کردیم 

با تردید نگاهشون کردم وگفتم

_حالا بریم ببینیم چی میشه

نازی سر تکون داد و سریع  حرکت کرد 

رویایـی مخفـ✯ی P-1

رویایـی مخفـ✯ی P-1

𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 𝔥𝔢𝔩𝔩𝔦𝔰𝔥 · 26 آذر 16:42 ·

با خنده دور خودم چرخیدم و از اینکه تو رویاهام بیشتر این لذت رو میبردم خوشحال ترین ادم بودم

با زمزمه ترانه ای زیر لبم میون درخت ها و بوته ها که توی مه غرق شده بودند میرقصیدم

دستامو پشت کمرم گذاشتم و دور خودم چرخیدم که دوباره دیدمش لبخندی زدم و سرمو کمی به پایین خم کردم

_سلام

با لبخند شیطنت امیزی که همیشه رو لبش بود جوابمو داد 

+صبحت بخیر پرنسس

اخم مصنوعی کردم و گفتم

_توخوابم شاید صبح باشه ولی تو واقعیت شبه 

نزدیکم شد و دستشو رو کمرم  گذاشت 

+کی به واقعیت اهمیت میده خوشگلم 

لبخندی زدم و سرمو تکون دادم  که نگاهش به موهای مشکی ام که تو باد میرقصیدن افتاد 

+هی چند دیقه پیش داشتی میرقصیدی مایلی دوباره برقصی؟با هم؟

خندیدم و دستم رو روی دستش که سمت من دراز شده بود گذاشتم

_البته 

لبخند دلگرمی زدم دستم رو محکم گرفت و دوباره از اول شروع کردیم....

*******

با صدای پرنده ها از خواب پریدم ضربه ای به پیشونیم زدم

_اخه الان وقت بیدار شدن بود؟تازه دیده بودمش

اهی کشیدم و به دور برم نگاه کردم وسایلم هنوز روی میز بود از رو تخت بلند شدم و کش و قوسی به خودم دادم

بی توجه به وسایلم رفتم پذیرایی هنوز نیومده بودن انگار خرید ابجیم و مامان خیلی طول کشیده بود