رویایـی مخفـ✯ی P-4
· 27 آذر 13:04 · خواندن 2 دقیقه صورتش رو که دیدم انگار یلحضه فکر کردم رویاهام رو دوباره میبینم اما واقعی بود تو جنگلی که مثل رویاهام بود با کسی که تو رویام بود
دستم سمتش گونه اش رفت
_یچیزی بگو ..
خندید و گفت
+بهت گفتم من واقعیم تو بارو نکردی
از خوشحالی اشک کوچیکی روی گونه ام سر خورد که با انگشت شستش پاکش کرد
از خوشحالی جیغی کشیدم و پریدم بغلش که سریع دستاشو دورم حلقه کرد که نیوفتم
_اروم پرنسس صدات رو شنیدن
+به درک
با این حرفم خندید
_بد دهن شدی ها
بی توجه چشمامو بستم
+مهم نیست
دستش رو کمرم بالا پایین شد
_باید بری منتظرتن
+ولی نمیخام برم
_برو عزیزم فردا دوباره میای
سرم وعقب بردم تو چشماش نگاه کردم که گفت
_تولدت هم مبارک فرشته کوچولو
متعجب نگاش کردم که خندید و گفت
_امروز تولدت بود تو رویا بهم گفته بودی یادت نیست؟
اره تو رویام گفته بودم ولی چطوری ممکنه کسی که تو رویاهام بود تو واقعیت هم باشه دقیقا همه چی رو بدونه یکمی گیج شده بودم و نمیدونستم چخبره
اروم دستاشو باز کرد
_دوست هات منتظرتن
هنوز گیج نگاش کردم که حس کردم یچیزی دور انگشتم پیچید سرمو پایین اوردم که با دیدن حلقه ای که
شیشه ای بود و رنگش سبز پاستیلی بود لبخندی رو لبم نشست همون انگشتری بود که تو رویا دستم بود
_کادوی تولدته خوب ازش مراقبت کن و درش نیار
و همون موقع مه اونقدری زیاد شد که ندیدمش و بعدش غیب شد مثل همیشه
ولی ایندفعه واقعی بود واقعی مثل جادو بود انگار اصلا نه واقعیت بود نه رویا
با یاد اوردی بچه ها سریع پا تند کردم برگردم برم ولی مه زیاد بود یهو سنجاب جلو پاهام شروع کرد راه رفتن میدونستم باید دنبالش کنم
بعد کمی راه رفتن بلاخره از اونجا اومدم بیرون با دیدن بچه ها که منتظر وایسادن سمتشون رفتم
+خب بریم
به خودشون اومدن و نگران بررسیم کردن
_صدای جیغت برای چی بود
یاد جیغ خوشحالیم افتادم خندیدم و گفتم
+کم مونده بود یه سنجاب کوچولو رو له کنم
هوفی کشیدن جوری که قانع شدن سور ماشین شدن اون ها میدونستن من از اینکه موجود زنده رو له کنم فوبیا داشتم
برای همین چیزی نگفتن