رمان غم اشکار !1

𝕬𝖞𝖗𝖘𝖆 𝕬𝖞𝖗𝖘𝖆 𝕬𝖞𝖗𝖘𝖆 · 21 ساعت پیش · خواندن 2 دقیقه

-مردت بیشتر به درد میخوره 

بی حال نگاش کردم میخندید و همینطوری حرف میزد نمیدونست قلبم داره بیشتر میکشنه؟

هوفی کشیدم با دلخوری رو ازش گرفتم بچه ها دور میز جمع بودن میخندیدن و حرف میزدن با حرف پری 

صداشون قطع شد به من چشم دوختن که مهرداد متوجه حالم شد 

-خوبی؟

بچه ها حرف میزدن حواسشون نبود

سرمو تکون دادم با لبخندی تلخی گفتم 

-عالی تر از همیشه ام 

-ببخشید نباید مجبورت میکردم بیای !

-عیبی نداره ما که نمیدونستیم ارتا هم میاد 

با شرمندگی سر پایین انداخت که بی اهمیت به همه با دستام بازی کردم انگار تو یه دنیای دیگه بودم

اهنگام تو مغزم رژه میرفتن  با صدای ارتا سر بلند کردم 

-طناز !

اخمی کردم بر خلاف دلم و گفتم 

-بله!

یهو همه سرشون چرخید سمت ما و ساکت شدن و ارتا چیزی نمیگفتم من منتظر یه حرف بودم 

تا بغضم بترکه که انگار ارزوم براورده شد که پری رفت نزدیک ارتا و گفت 

-عزیزم من ..

دیگه بقیه حرفاشونو نمیشنیدم سرمو پایین انداختم یه صفحه گوشیم زل زدم اشکم اروم ریخت رو دستم بعد روی 

صفحه گوشی که مهرداد فهمید چمه دستمو گرفت و منو از اون جمع کذایی برد بیرون رفتیم سمت حیاط کافه 

هوفی کشیدم و راحت زدم زیر گریه که مهرداد بغلم کرد 

-خوب میشی چیزی نیس اخراشه دیگه بهش فکر نکن میخوای بریم خونه ؟

سری تکون دادم که دستمو گرفت سمت ماشین رفتیم 

و سوار شدیم همینکه به عمارت اقاجون رسیدیم گفتم

-چشام قرمزه ؟

چرخید سمتم

-قرمز هم باشه اهمیتی نداره اقاجون اینا رفتن تهران 

-مگه قرار نبود دو روز دیگه تو شمال بمونن 

شونه ای بالا انداخت وارد حیاط شدیم به دوربر نگاه کردم  با دیدن درخت قشنگم که الان بزرگ شده بود رفتم سمتش 

تکیه دادم بهش حس میکردم ادمه انگار تو بغلش بودم چشامو بستم که مهرداد هم پیش من تکیه داد به درخت 

-از وقتی یه نهال کوچیک بود براش تکیه  گاه میزاشتی ولی الان شده تکیه گاهمون

لبخندی زدم 

- وقتی باهم این درختو کاشتیم خیلی ذوق داشتم

چشامو باز کردم دوباره بغضم گرفت 

-مهرداد  برگشت سمتم  با دیدن حالم بغلم کرد 

-جانم 

-من مامان بابارو میخوام

یهو شونه هاش لرزش خفیفی گرفتن محکم تر بغلش کردم 

-بهشون فکر نکن اذیت میشی

-داداش 

ازم جدا شد چشاش قرمز بود پیشونیم رو بوس کرد و گفت 

-بله 

-ببخشید 

-برای چی

-با ناراحتیم ناراحتت میکنم  

دستشو گذاشت رو موهام و دست کشید رو موهام 

- ناراحت میشم چون ناراحتیت ناراحتی منه پس عذر خواهی نکن

سرمو انداختم پایین  بعد از نهال(درخت) دیگه هیچی مثل قبل نشد الان تکیه گاهمونه ولی روزی که تکیه گاهش 

بودیم مامان بابا پر کشیدن  حالا ما موندیم و یه عمارت خالی سوت و کور